عنوان ندارد

مرداد سال نود و سه

یه وب و شروع کردم 

که باعث شد عوض شم

شایدم نه 

شایدم تغییر من شانسی شد با زمان ساخت وب

به هرحال

دوست نداشتم از دستش بدم

حتی بعد از اینکه یه دور همه ی پستام از مرداد نود و سه تا اردیبهشت نود و چهار پاک شد 

به لطف جناب بلاگفا :)

ولی باز شروع کردم

اما انگار  اینبار بلاگفا بود که ازم خسته شده بود

بعد از شیش سال رفاقت صادقانه باهام

دلشو زدم انگار :)

این آدرس وبلاگمه تو بلاگفا

http://gajpaj.blogfa.com/

ادم ها همیشه وقتی قدر داشته هایشان را میفهمند که دیر است ...

که دیگر ندارنشان

مثلا من دقیقا همین الان میفهمم که همان لپ تاپ قراضه ای که همیشه بابت گیر کردن ها و صفحه ال سی دی خرابش غر میزدم چقدر از بی لپ تاپی بهتر بود و کارم را راه می انداخت

چقدر دلتنگ نوشتن با صفحه کیبوردم و صدای تیک تیک کلیدهای کیبورد ...

انقدر حرف دارم که ندانم از کدام بگویم

از رابطه ی مجدد پو با سالی .. یا حرف هایی که عین فقط و فقط برای دراوردن حرص من میزند و گاهی دلم میخواهد باورش کنم حتی

از عین سینی که گاهی واقعا حوصله سر بر است برایم و مجبورم تحمل کنم ...

از بهم خوردن مجدد رابطه ی پو و سالی بعد از یک ماه و پانزده روز ...

از تخیلات و توهمات ذهنی ام که حتی در اینجا هم جایی ندارد ...

چه دلم پر است ...

از گذراندن روزهایی که می توانم جز بدترین روزهای زندگی ام به حساب بیاورمشان ...

از حس فرق شدن و دست و پا زدن

از دلتنگی برای دلتنگ یکی شدن ...

از افسوس ها و ای کاش هایی که دیگر عادی ست برایم

چه دلم تنگ است
برای چه و برای که نمیدانم
اما هرچه هست بی قرار است
بی قرار یک نفر شاید
یک چیز حتی
یک نفر که بنشیند و دلم برایش حرف بزند
یک نفر که دستش را بکشد روی سر دلم و دلداریش بدهد
که خیال دلم از بودنش راحت باشد
یک چیز که دلم به بودنش گرم باشد
چه تنگ است دلم برای روزهای کودکی و دغدغه های کوچکش
روزهایی که تنها مشکلم راضی کردن مادر برای بیشتر ماندن در خانه ی ر بود .. و یا تنها دلیل دل سوختنم نداشتن آن عروسک بزرگ ...
که فکر میکردم بزرگترین مشکل دنیا دعوای مادر است با پدر ...
کسی یادم نداد با بزرگتر شدن سنت .. مشکلت هم بزرگ میشود ..
کسی نگفت سین ! از کودکی ات لذت ببر .. خودت را غرق در بازی های کودکانه کن ...
شاید هم گفت و من نفهمیدم .. مثل همین الان که پدر میگوید چندسال که بگذرد میفهمی چه روزهایی را از دست دادی .. مثل الان که میگویند وقتتان را هدر ندهید که دیگر فرصت جبران نیست ...
هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی برسد که منِ سین تبدیل شوم به یک دختر آرام .. که دلش لک میزند برای نوشتن! .. که موقع برگشت از مدرسه و عبور از آن مسیر همیشگی به آدم های رهگذری که از کنارش بی اعتنا عبور میکنند فکر کند ...
که منِ سین خسته شوم از آدم ها .. از حرکت هایی که دیگر برایم خنده دار و نا مفهوم نیست
که منِ سین هم هراس داشته باشم از عبور یک مرد در کنار خودم ...
که بترسم از مزاحمت هایی که روزی چندتایش عادی ست دیگر ...
که زجرم بدهد همه ی متلک ها و کنایه های پسر بچه های دبیرستانی سوار بر موتور که حس مرد بودن دارند در مقابلم !
فکرش را هم نمیکردم که گاهی دلم از مردم و نگاه هایشان بگیرد
سخت است میان جماعتی زندگی کنی که دوستت ندارند ... !!

هرچند شاید رفتن مسیر مدرسه تا ایستگاه اتوبوس جز سخت ترین کارهایی باشد که در طول روز انجام میدهم

آن هم وقتی امیدم برای رسیدن به خط یک و ده دقیقه کاملا ناامید شده باشد و بدانم لااقل نیم ساعت را علافم 

اما خود اتوبوس و طی کردن مسیر ایستگاه تا خانه جز همان لذت های کوچک زندگی ام است که دلم میخواهد تا ابد داشته باشمشان

اینکه ما فقط و فقط به واسطه ی عین و پری با هلن و هلی دوست شده ایم یعنی یادآوری اینکه سین! خاطرات و گذشته ات از تو جدا نیستند ...

خوب یا بدش را نمیدانم اما هرچه هست انگار فعلا قصد ترک کردن مارا ندارند

امروز در اتوبوس به دختر جوانی که روبرویم نشسته بود فکر کردم ... به صورتش که از سنش پیر تر بود .. به ابروهایش که نشان از مجرد بودنش بود .. به ناخن های حنا بسته اش .. به پاکت خیاری که کنارش بود .. به اینکه چقدر فرق است بین من و او .. به ما آدم ها

به کفش هایش حتی .. به اینکه مطمئن بودم قیمت کفش هایش بیشتر از 10 15 تومان نیست و این یعنی حداقل یک دهم قیمت کفش های من !!

به مانتو و چادرش .. به تک تک اجزای صورتش .. حتی به لب های برجسته اش که نشان از جلو بودن فک بالایش بود 

فکر کردم به اینکه چقدر زندگی از نظر اینها با ما فرق دارد

شاید هم نه ...

به دخترکی که پارسال هم دقیقا همین ساعت در اتوبوس بود هم فکر کردم .. به اینکه لبخند روی لبش ربطی به آهنگ ندارد و کلا انگار همیشه آنرا به لب دارد

شاید گوش ندادم به حرف پدر و کار خودم را کردم اما یادم نمیرود وقتی اخم هایش درهم بود و میگفت صاد پیام داده بهم که پول ندارم برا بچه هام لوازم تحریر بخرم دویست تومن قرض بده .. خودت بگو با دویست تومن چی میتونه بخره ؟

و منی که چقدر برای یک لحظه ان کفش گران قیمت جلویم نفرت انگیز شد برایم

هرچند دل من هم میسوزد برای همه آدمهایی که بقولی هشتشان گرو نهشان است اما اینکه من خرج نکنم چون آنها ندارند را درک نمیکنم

هلن میگفت الف . میم باافتخار تعریف میکرد خیلی از روزهای عید را از هفت صبح تا دوازده شب در خانه ی ایلیا خان به سرکرده

هه !

چقدر طرز فکر آدم ها باهم فرق دارد

یه اتاق خالی میخوام
تنها
با یه چند ساعت وقت اضافه
بدون هیچ مزاحمی
که هی تایپ کنم و تایپ کنم و کسی بهم خرده نگیره
نه اون اتاق خالیه هست
نه وقت اضافه اونم تنهایی ...
بگذریم ...
دارم برمیگردم :)
شاید یه سال از عمرم رفت
شاید یه سال و تلف کردم
ولی مهم اینه که دارم برمیگردم
اینو از بی حوصله بودن در برابر پیامای عین . سین میفهمم
از بی خیال بودن دربرابر سین خوردن پیامام به عین و جواب ندادناش میفهمم
من دارم من میشم 
و این عالیه 
دارم برمیگردم به زندگی ایده آل خودم
پارسال همین موقع ها تو اون وب از همکلاسی های جدید نوشتم
از سالی که نمیدونستم قراره بشه بهترین دوستم تو مدرسه و کل سالمو تغییر بده
از شکو که هیچوقت فک نکردم این شکلی باشه
از آرز که نمیدونستم یه روزی میفهمم چقدر اشتباه فک میکردیم راجع بهش و هممونو دور زد
امسال و این موقه هم میتونم باز از همکلاسی های جدید بگم
از هلن و هلی که ناخواسته بهمون ربط دارن و دلیلش عین و پریا اینان
از اینکه شاید اون یه سال تموم شد اما خاطراتش میاد دنبالم تا آخر
تا آخر هرکی اسممو بشنوه میگه تو اکیپ عین اینا بود
میگه اسمشو از اینا شنیدم
میگن دوسته سالی لام بود
به اینده زیاد فکر میکنم
به اینکه هرکدوم بیفتیم تو یه دانشگاه و یه شهر و باز همو بشناسیم
که باز سراغ بگیریم از هم
که شمارمون از تو گوشی های همدیگه پاک نشه
که نریم تو آرشیو
که مثلا من برسم به آرزوم و عینم که حتما میرسه و اونجا باز برسیم به هم
کلش فقط دو ساله
ینی تو این دو سال قراره انقدر عوض شیم که کلا پاک شیم از ذهن هم
پارسال این موقه ها 
من یه دختر بودم با کلی ادعا
سالی یه دختر بود با یه عالم ذوق و شوق عاشقانه
شکو یکی بود بدتر از سالی
امسال این موقه
من یه دخترم بی هیچ ادعایی
سالی بدون هیچ ذوق و شوق عاشقانه
و شکو بدتر از سالی
نمیدونم خوبه یا بد
نمیدونم بقول سالی اینهمه بزرگ شدن تو یه سال خوبه یا نه
ولی میدونم اینجوری زندگی کردن خیلی راحت تره
درسته دیگه صبح ها به عشق خاطرات سالی و تو سرما وایسادن و سالی با حرکات دست حرف زدن نمیرم مدرسه 
درسته دیگه هیچی نیست که بگم یادم باشه فردا به سالی اینا بگم
درسته دیگه از اون اکیپ پنج نفره چیزی نمونده و آرز و سارا کلا جدا شدن و منو هم انداختن تو یه کلاس دیگه
ولی حالم خوبه
شاید بهتر از پارسال
خوش تر از پارسال 

سالی میگف زنگ زدم به عین اول میگه سین خوبه ؟

اینکه عین از من خوشش میاد اصلا قابل انکار نیست

اصلنم انکار نمیکنه

اصن بحث همینه

بقول سالی دیوثِ آشکار 

ولی من هنوز هستم پای حرفم

اگه طوبی بفهمه چیکار میکنه :)

فک میکردم بعد اون حرفایی که بهش زدم دیگه عمرا کار به کارم نداشته باشه

ولی انگار بیخیال تر از این حرفاست =)

معلم ادبیات :)

چه خوبــــــــــــه


ما اومدیم :)

خوش اومدیـــم :)