عنوان ندارد

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

چه دلم تنگ است
برای چه و برای که نمیدانم
اما هرچه هست بی قرار است
بی قرار یک نفر شاید
یک چیز حتی
یک نفر که بنشیند و دلم برایش حرف بزند
یک نفر که دستش را بکشد روی سر دلم و دلداریش بدهد
که خیال دلم از بودنش راحت باشد
یک چیز که دلم به بودنش گرم باشد
چه تنگ است دلم برای روزهای کودکی و دغدغه های کوچکش
روزهایی که تنها مشکلم راضی کردن مادر برای بیشتر ماندن در خانه ی ر بود .. و یا تنها دلیل دل سوختنم نداشتن آن عروسک بزرگ ...
که فکر میکردم بزرگترین مشکل دنیا دعوای مادر است با پدر ...
کسی یادم نداد با بزرگتر شدن سنت .. مشکلت هم بزرگ میشود ..
کسی نگفت سین ! از کودکی ات لذت ببر .. خودت را غرق در بازی های کودکانه کن ...
شاید هم گفت و من نفهمیدم .. مثل همین الان که پدر میگوید چندسال که بگذرد میفهمی چه روزهایی را از دست دادی .. مثل الان که میگویند وقتتان را هدر ندهید که دیگر فرصت جبران نیست ...
هیچوقت فکرش را نمیکردم روزی برسد که منِ سین تبدیل شوم به یک دختر آرام .. که دلش لک میزند برای نوشتن! .. که موقع برگشت از مدرسه و عبور از آن مسیر همیشگی به آدم های رهگذری که از کنارش بی اعتنا عبور میکنند فکر کند ...
که منِ سین خسته شوم از آدم ها .. از حرکت هایی که دیگر برایم خنده دار و نا مفهوم نیست
که منِ سین هم هراس داشته باشم از عبور یک مرد در کنار خودم ...
که بترسم از مزاحمت هایی که روزی چندتایش عادی ست دیگر ...
که زجرم بدهد همه ی متلک ها و کنایه های پسر بچه های دبیرستانی سوار بر موتور که حس مرد بودن دارند در مقابلم !
فکرش را هم نمیکردم که گاهی دلم از مردم و نگاه هایشان بگیرد
سخت است میان جماعتی زندگی کنی که دوستت ندارند ... !!